غزل شماره ۵۲
یگانهای در دل میزند به دست ارادت - که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب - میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان - چهها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد - ز گوشهای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را - بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که میکند آنجا - نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت
غزل شماره ۵۳
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت - سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را - چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
سزمانه دست من اول به حیله بست آن گه - ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او - هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی - که بوی او من میخواره را خراب انداخت
غزل شماره ۵۴
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت - چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه - به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب - ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
رنج را از تن مایل به اجل دور افکند - مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور - به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد - از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق - تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت