غزل شماره ۴۵
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب - دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک - دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیدهام - دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من - شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود - دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت - شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق - بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب
غزل شماره ۴۶
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب - که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است - آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست - میکند دست به خون ملکالموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را - کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد - به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل - فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی - دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب
غزل شماره ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب - دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم - آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید - فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش - که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل - استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بیگنهی سوختنی است - بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن - صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب