غزل شماره ۳۷
فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا - در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم - ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی - الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم - من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره - ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم - لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد - انا علم البهجة بالهم رفعنا
غزل شماره ۳۸
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها - ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود - از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید - مقصود من گم ره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد - غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جانها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود - این کشتی بیلنگر پروردهٔ طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست - حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم - رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
غزل شماره ۳۹
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها - در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب - به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش - از آن بیباک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان - غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز - ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها
ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین - سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها
بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد - هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها
به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر - مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس - که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها
به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید - چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها
جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون - که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدنها