غزل شماره ۳۲
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را - به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون - به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری - که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم - دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد - به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی - بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را
غزل شماره ۳۳
نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را - که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو - چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست - که داد مرتبه خسروی سیاهی را
به نیم جان چه کنم با نگاه دمدمش - گه صدهزار شهید است هر نگاهی را
دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست - در او اثر چو بود نالهای و آهی را
مر از وصل بس این سروری که همچو هلال - ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را
برای مهر و وفا کند کوهکن صد کوه - ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را
رو ای صبا و به آن سرو پاکدامن گو - که از برای تو کشتند بیگناهی را
جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف - نما به محتشم ای گل گریز گاهی را
غزل شماره ۳۴
تا همتم به دست طلب زد در بلا - دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود - چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود - کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند - نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر - تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر - کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم - در یوزه مراد کند از در بلا