غزل شماره ۳۰
درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را - شعلهای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی - عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
میرسی مظطرب از گر درهای یوسف حسن - دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
مینماید که به قلبی زدهای یک تنه وای - در میان داشته آشوب سپاه که تو را
تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع - کرده آئینهٔ خود رنگ سیاه که تو را
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل - کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بیراهی تو - شده آه که بلند و زده راه که تو را
غزل شماره ۳۱
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را - سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون - شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر - باعث فتنهای کنم دیدهٔ فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر - سیر کنم ز صحبت آن هم دم دلربای را
در المم ز بیغمی کو گل تازهای کزو - لاله داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش - باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را
دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم - در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این میشنوم که دلبری - دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجدهٔ بتی - شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد - گریههای های من نالهٔ وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم - بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را
غزل شماره ۳۲
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را - به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون - به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری - که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم - دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد - به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی - بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را