غزل شماره ۲۷
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را - که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز - که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند - زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش - ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست - چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش - بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان - ز بس که جای به دل میدهد خدنگ تو را
غزل شماره ۲۸
با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را - این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران - راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر - در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
نیستم راضی به مرگت لیک میخواهم چو خود - از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ - گر کنم در پردههای چشم خود پنهان تو را
از لباس غیرتم عریان نمیدیدی اگر - میتوانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو - بیتکلف میتوان کشتن به جرم آن تو را
غزل شماره ۲۹
گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را - که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر - که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را
که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل - که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را
زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل - که در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را
که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای - سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را
حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست - که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را
محتشم خوی تو میداند و از پند عبث - میدهد این همه در سر بیهوده تو را