غزل شماره ۲۶
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را - در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد - آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل - چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند - که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی - این چه حسن است بنازم قلم بیچون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر - تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق - گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را
غزل شماره ۲۷
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را - که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز - که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند - زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش - ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست - چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش - بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان - ز بس که جای به دل میدهد خدنگ تو را
غزل شماره ۲۸
با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را - این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران - راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر - در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
نیستم راضی به مرگت لیک میخواهم چو خود - از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ - گر کنم در پردههای چشم خود پنهان تو را
از لباس غیرتم عریان نمیدیدی اگر - میتوانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو - بیتکلف میتوان کشتن به جرم آن تو را