غزل شماره ۲۳
به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را - بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من - که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من - نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی - شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن - خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت - که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان - من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را
غزل شماره ۲۴
جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا - بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ - جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است - در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجیر بسته است - چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک - زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو مهر خالی نمیشوند - گر ذره ذره میکنی از فتنهجو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار - خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود - افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری - ناید به کس دگر سر همت فرو مرا
غزل شماره ۲۵
بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را - سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان - شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت - سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان - نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور - نگههای حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد - که بیرون آری از زندان حرمان بیگناهان را
مباش ای محتشم پر ناامید از وی که میباشد - غم امیدواران گاه امید کاهان را