غزل شماره ۲۱
روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا - روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان میدادم - حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز - دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی - با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آن که چو میشد سرت از باده گران - دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز - پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آن که دمی گر ز درت میرفتم - محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا
غزل شماره ۲۲
چو افکنده ببیند در خون تنم را - کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم - که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید - که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل - بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد - چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت - ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم - بهر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی - که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
غزل شماره ۲۳
به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را - بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من - که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من - نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی - شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن - خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت - که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان - من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را