غزل شماره ۱۹
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا - به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی - در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد - ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور - به حیله برد دل عشقباز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم - خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق - که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم - به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
غزل شماره ۲۰
شوق درون به سوی دری میکشد مرا - من خود نمیآورم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند - دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه - شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم - در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم - امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز - دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
غزل شماره ۲۱
روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا - روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان میدادم - حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز - دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی - با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آن که چو میشد سرت از باده گران - دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز - پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آن که دمی گر ز درت میرفتم - محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا