غزل شماره ۱۶
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را - که زیر ران او بیخود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت - کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی - به استقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه - کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان - که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این - که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من - هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را
غزل شماره ۱۷
شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را - میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان - پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین - در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم - شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان - بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم - بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری - بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را
غزل شماره ۱۸
گر بهم میزدم امشب مژهٔ پر نم را - آب میبرد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینهام از وصل نشد کم چه کنم - که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور - ورنه بر باد دهد خاک بنیآدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند - قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من - دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشهای از درد نصیب - که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده - ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را