غزل شماره ۱۵
ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را - پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
روز جزا تا رود شور قیامت به عرش - رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشهای - تا نستاند به ناز جان نظر باز را
شعلهٔ بازار قتل پست شود گر کنی - نایب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک - بس که نهادی بلند پایهٔ اعجاز را
چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب - منع نمود از سخن آن بت طناز را
دید که خاصان تمام آفت جان منند - داد به پیک نظر قاصدی راز را
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش - دیده که جوینده بود عشوهٔ ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد - پرده در محتشم نرگس غماز را
غزل شماره ۱۶
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را - که زیر ران او بیخود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت - کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی - به استقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه - کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان - که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این - که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من - هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را
غزل شماره ۱۷
شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را - میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان - پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین - در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم - شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان - بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم - بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری - بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را