غزل شماره ۱۴
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را - چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن - که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد - تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن - به بد عهدی مگردان شهرهای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت میطپم حالم چسان باشد - اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی - تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم - بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را
غزل شماره ۱۵
ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را - پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
روز جزا تا رود شور قیامت به عرش - رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشهای - تا نستاند به ناز جان نظر باز را
شعلهٔ بازار قتل پست شود گر کنی - نایب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک - بس که نهادی بلند پایهٔ اعجاز را
چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب - منع نمود از سخن آن بت طناز را
دید که خاصان تمام آفت جان منند - داد به پیک نظر قاصدی راز را
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش - دیده که جوینده بود عشوهٔ ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد - پرده در محتشم نرگس غماز را
غزل شماره ۱۶
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را - که زیر ران او بیخود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت - کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی - به استقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه - کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان - که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این - که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من - هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را