غزل شماره ۸
چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را - بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت - ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی - به رسوائی برون زین دار بیبنیاد کن ما را
نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی - بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را
به سودای دل ناشاد خود در ماندهام بی تو - به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را -
چو روزی مینشستم بر سر راهت اگر گاهی - غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را
ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی - زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را
غزل شماره ۹
مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را - گدای کوی توام همچنین مبین ما را
هنوز سجدهٔ آدم نکرده بود ملک - که بود گرد سجود تو بر جبین ما را
گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد - گمان بیاری او بود بیش ازین ما را
به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس - اگر بود ید بیضا در آستین ما را
طبیب ما که دمش پاس روح میدارد - چه حکمت است که میدارد اینچنین ما را
نگین خام عشق است گوهر دل و نیست - به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را
بلاگزینی ما اختیاری ما نیست - خدا نداده دل عافیت گزین ما را
گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید - که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را
ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب - که مینمود پیاپی به همنشین ما را
بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست - که قاطعان طریقند در کمین ما را
غزل شماره ۱۰
صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را - در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب - شب جامگیر و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت - زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را
ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز - دریاب نیم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان میبرند و نیست - جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند دیدن او لرزه وای اگر - داند که چیست واسطهٔ اضطراب را
دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب - اما دگر به چشم ندیدیم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست - قدری دل پرآتش و چشم پر آب را
او میشود سوار و دل محتشم طپان - کو پردلی که آید و گیرد رکاب را