غزل شماره ۶
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را - خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز - که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل - که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد - چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت - جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی - به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست - خدا دوا کند این درد بیدوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بیگنه کش خویش - که تیغ میدهد این ترک بیمحابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی - زبان محتشم هرزه گوی رسوا را
غزل شماره ۷
که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا - که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی - بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی - به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را
فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده - قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را
شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان - برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را
خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل - خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را
چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی - به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را
غزل شماره ۸
چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را - بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت - ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی - به رسوائی برون زین دار بیبنیاد کن ما را
نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی - بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را
به سودای دل ناشاد خود در ماندهام بی تو - به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را -
چو روزی مینشستم بر سر راهت اگر گاهی - غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را
ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی - زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را