غزل شماره ۵
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا - دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کردهام خوی به هجران چه کنم ناز اگر - عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد - که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمیبستم زود - کار میساخت به یک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بستهای ای گل که مگر باز کنی - جیب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا
چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری - مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار - کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
لنگر مهرهٔ طاقت مگر ایمن دارد - از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا
ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت - که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را
غزل شماره ۶
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را - خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز - که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل - که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد - چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت - جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی - به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست - خدا دوا کند این درد بیدوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بیگنه کش خویش - که تیغ میدهد این ترک بیمحابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی - زبان محتشم هرزه گوی رسوا را
غزل شماره ۷
که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا - که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی - بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی - به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را
فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده - قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را
شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان - برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را
خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل - خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را
چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی - به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را