فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴

درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا - چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا
صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این - که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا
سیه ابریست چشمم در هوای هالهٔ خطش - علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا
چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی - ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا
تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر - چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا
پر از جدول نماید صفحهٔ آیینهٔ رویش - که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا
کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم - ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا

غزل شماره ۵

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا - دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کرده‌ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر - عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد - که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمی‌بستم زود - کار می‌ساخت به یک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بسته‌ای ای گل که مگر باز کنی - جیب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا
چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری - مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار - کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
لنگر مهرهٔ طاقت مگر ایمن دارد - از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا
ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت - که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را

غزل شماره ۶

کسی ز روی چنان منع چون کند ما را - خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز - که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل - که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد - چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت - جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی - به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست - خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش - که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی - زبان محتشم هرزه گوی رسوا را