شماره ۵۱
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او - به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد - مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری - که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری - چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را - میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش - برای خود نمیخواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر - که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
شماره ۵۲
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو - صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان - من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری - من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام - بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری - از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی - روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من - تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو
شماره ۵۳
شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو - سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد - نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم - ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را - گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه - که مجنون بیابان گرد محنت دیدهٔ من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود - که صید زخمی در خاک و خون غلطیدهٔ من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو - تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریدهٔ من کو