شماره ۴۹
آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او - مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم - چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست - در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر - تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که میماند به دل - تا قیامت آرزوی قامت فتان او
کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی - در بلاهای سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر میبرد از فراقش محتشم - یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او
شماره ۵۰
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او - صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی - راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است - من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس - گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب - کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب - گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید - ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
شماره ۵۱
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او - به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد - مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری - که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری - چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را - میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش - برای خود نمیخواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر - که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او