فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

شماره ۴۴

چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من - چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا - حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب - میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن - مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو - مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم - آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی - ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من

شماره ۴۵

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من - وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من
چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا - رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او - چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من
به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او - که از پای کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من
به رخساریکه باشد هر نفس آئینهٔ صد کس - چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من
اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش - همان در خرمن عمر من افتد برق آه من
مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یارب - بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من

شماره ۴۶

اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من - بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو - دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو - چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو - چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی - که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل - ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن - وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر - چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم - کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمی‌دانم چسان در ره فتادم - که رفت از تاب رفتن هم زیادم