شماره ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان - هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی - نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض - کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش - ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من - دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها - چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم - تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
شماره ۴۳
کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن - تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن
کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی - تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا - تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن
کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد - تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر کردن
کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی - به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن
کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما - تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن
کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان - تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن
کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان - توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن
کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی - تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن
شماره ۴۴
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من - چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا - حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب - میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن - مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو - مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم - آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی - ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من