شماره ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم - گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر - کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان - با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش - گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود - چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر به آن کو میروی - از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی به او - گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
شماره ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم - بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من - که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد - که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را - ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود - به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم - کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان - ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم
شماره ۴۱
بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان - دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار - بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا - غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون - مینمودم به حریفان لب خود را خندان
در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم - در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد - که مگر حدت حداد کند با سندان
بیحضور تو من و محتشم آنجا بودیم - بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
پس رفتم و این غزل به دستش دادم - و اندر ره معذرت به خاک افتادم