شماره ۳۸
دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم - درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری - من از دلدار دور افتادهام خوش حالتی دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت - کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم
شبم بیزلف او صد نیش عقرب نیست در بستر - چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم
نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی - جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم
نمیسازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر - تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش - که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم
شماره ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم - گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر - کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان - با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش - گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود - چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر به آن کو میروی - از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی به او - گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
شماره ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم - بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من - که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد - که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را - ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود - به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم - کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان - ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم