حرف دل
اینجا فقط تویی، خدای من، که می بینمت، در سوز سرمای غرب و هرم گرمای جنوب، همه جا، فقط تویی، وقتی قرار است پیشانی به خاک زمینت بسایم. گاه حتی وقت وضو، وقت مسح، و یا وقت تطهیر نیست. گاه حتی باید دوید یا نشست یا خوابید و گفت: بزرگی فقط برازنده توست. گلوله ها مگر می گذارند؟ دشمن مگر می گذارد؟ گاه حتی در قایق و سکوت هور، کنار شهدا، و زخمیهای نالان می ایستیم رو به خانه ات، لب به ذکر تو می گشایم. چه کوچکم من وقتی فکر می کنم زخمیها نالانند. ناله نیست زمزمه شان نزدیکتر که بروی، می بینی، می شنوی، می فهمی که خیلی از آنها دورتری، وقتی آنها زودتر از تو لب به ذکر گشوده اند و نمازشان را می خوانند. بوسه به پیشانیهای سوخته شان می زنم، جای مهرشان، به جای سجده های طولانیشان، تا به خودم و دیگران بفهمانم آنها زودتر از ما خدا را دیده اند، حسش کرده اند، رو به درگاهش آورده اند و با تمام وجود عبادتش کرده اند و به میهمانی اش شتافته اند.
جا نماز معطر
شب عملیات بود، عملیات بدر، نمازهای شب عملیات حال و هوای مخصوص خودش را داشت. در نماز آن شب دیگر همه رویاها و همه شکها و دودلیها بیرون می ریخت. بچه ها با خدا روراست می شدند. با خودشان هم نماز عشق بود و جدایی. بعضی ها مطمئن بودند آخرین نمازشان است. نماز وداع.
یکی از بچه های پادگان دو کوهه بود که من عاشق صفا و سادگی جانمازش بودم با مهری کوچک و تسبیحی ساده. چند بار به او گفته بودم. به شوخی و جدی که جانمازت را بده به من. آخر سر جوابم را داد.
اگر شهید نشدم که خودم لازم دارم، ویل اگر شهید شدم مال تو.
پس اگر شب عملیات با هم بودیم و شهید شدی، من برش می دارم. بعد هر دو خندیدیم.
ظهر بعد از عملیات بود. دوباره جانمازش را پهن کرد. با همان صفای همیشگی شروع کرد. جزو یکی از داوطلبین بود که قرار بود بروند جلو، شکار تانک.
رفتند جلو. چهارده تانک دشمن را به آتش کشیدند. بعد یک گلوله توپ مستقیم خورده بود توی پایش و بعد از آن، یک ترکش توی سر و یکی به پهلو.
من جزو تیم بعدی بودم. از کنار آن شهید که رد می شدم به بچه ها گفتم کمی صبر کنند. نشستم بالای سر شهید. قلبم به هم فشرده شد. جانماز را در آوردم. همراه آن شیشه عطری بود. جانماز را پهن کردم روی صورتش و عطر را پاشیدم روی آن. چند لحظه همان طور نگه داشتم. بعد سریع جانماز را برداشتم و حرکت کردم. پیش از این که نمی توانستم جلوی آن همه بزرگی، بی هیچ احساسی بنشینم.
هنوز آن جانماز را بعد از گذشت ده سال دارم. هنوز بوی آن عطر مانده است؛ در حالی که آن را بارها شسته ام و روی بند، جلوی آفتاب پهن کرده ام، اما از روی بویش آن را پیدا کرده ام. (1)
آرامش
حسین چوپانیان (2) بین بچه ها معروف بود. همه می شناختندش. به خاطر نمازهایی که می خواند، شده بود ضرب المثل. موقع رکوع، سجود و قنوت طمأنینه ای در حرکاتش بود که بی اختیار هر کسی را مجذوب می کرد. انگار که یک سایه داشت نماز می خواند. حرکاتش طوری بود که همه حظ می کردند از نمازش.
در عملیات کربلای پنج، پشت خاکریزی برای خودمان سنگر کنده بودیم؛ سنگرهایی که یک نفر به زحمت می توانست در آن دو زانو بنشیند.
آتش سنگینی هم رو سرمان می ریخت. همین طور پشت سر هم گلوله های توپ و خمپاره بود که فرود می آمد دور و برمان. یکی می خورد بیست متری، آن یکی پنجاه متری؛ بعضی ها هم درست می خورد چند متریمان. تمام تنم شده بود پر از خاک. دهانم خشک شده بود. همه را دود و غبار و گرد و خاک فرا گرفته بود. بوی باروت در فضا موج می زد. فشار عجیبی به بچه ها وارد می شد. در هر ثانیه شاید یکی دو انفجار روی می داد. مخمصه غریبی بود. مضطرب شده بودم. نمی دانستم باید چه کار کنم. هر جا نگاه می کردم گرد و خاک بود و انفجار. حال عجیبی داشتم. توی همین هول و ولا بود که نگاهم افتاد به چند سنگر آن طرفتر. حسین ایستاده بود به نماز. دستهایش را گرفته بود جلوی صورتش، رو به آسمان. توی آن شلوغی و گرد و خاک، انگار نه انگار. حتی به انفجارهای اطرافش هم توجه نداشت. همه حواسش معطوف به نمازش بود. از خودم خجالت کشیدم. سرم را انداختم پایین.
یکهو احساس کردم که آرام شده ام. همه اضطراب و وحشتم رفته بود؛ طوری که انگار مسکنی بهم تزریق کرده باشند. ناخودآگاه لبهایم جنبیدند:
الا بذکر الله تطمئن القلوب.
فهمیدم که یاد خدا در هر شرایطی می تواند انسان را آرام کند و به او آرامش بدهد. این را شهید چوپانیان با نمازش به من آموخت. (3)