3371 تو جان مایی، ماه سمایی Aفارغ ز جمله اندیشهایی
جویی ز فکرت، داروی علت Aفکرست اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن Aنی مرد فکری مرد صفایی
فکرت درین ره شد ژاژ خایی Aمجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش Aباهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه داردAزیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزایدAاز خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بست استت Aشاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادست هستی Aاو قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم Aنامد زیانش بی دست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی Aهرچند با خود بر می نیایی
3372 آنکه چون ابر خواند کف تراAکرد بیداد بر خردمندی
او همی گرید و همی بخشدAتو همی بخشی و همی خندی
همچو یوسف گناه تو خوبیست Aجرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکه ست و می کند ترشی Aدوست قندست و می کند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن Aتو چو مه دست زهره می بندی
ای دل اندر اصول وصل گریزAکه بسی در فراق جان کندی
قطره ی باز رو سوی دریاAبنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشیدAتا در اخلاق او به پیوندی
3373 مست و خوشی باده کجا خورده ی؟Aاین مه نو چیست که آورده ای
ساغر شاهانه گرفتی به کف Aگلشکر نادره پرورده ای
پرده ی ناموس کی خواهی درید؟Aک آفت عقل و ادب و پرده ای
می شکفد از نظرت باغ دل Aای که بهار دل افسرده ای
آتش در ملک سلیمان زدی Aای که تو موری بنیازرده ای
در سفر ای شاه سبک روح من Aزیر قدم چشم و دل اسپرده ای
دارد خوبی و کشی بی شمارAروی کسی کش بک اشمرده ای
بنده کن هر دل آزاده ی Aزنده کن هر بدن مرده ای
می کندت لابه و دریوزه جان Aجان ببر آنجا که دلم برده ای
جان دو صد قرن در انگشت تست Aچونت بگویم؟! که توده مرده ای
بس کن تا مطرب و ساقی شودAآنکه می از باغ وی افشرده ای