3369 نه ز عاقلانم که ز من بگیری Aخردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!
نخرم فلک را، بدو حسبه والله Aمن اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم Aبده ای برادر قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم Aکه اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من Aهله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی Aکنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد! که شبی نخسبی؟!Aطرب اندر آیی نکنی زحیری؟!
تو بیار ساقی! ز شراب باقی Aکه لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان Aکه لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
3370 رضیت بما قسم الله لی Aو فوضت امری دلی خالقی
لقد احسن الله فیما مضی Aکذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی Aبگردان چو مردان، می راوقی
بخر جان و دلرا ز اندیشهاAکه بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کندAنه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی Aور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماندAچو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی Aکی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص کن Aکه گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستست و قلب سلیم Aدلا زیرکی می کنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت Aچرا رفت در سکر و در موسقی؟!
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!Aتو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
جعل وش ز گل خویشتن در کشی Aهمان چرک می کش، بدان لایقی
همه خارکس دان، اگر پادشاست Aبجز خار خار، و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب Aچهددر فکرت نکته ی مغلقی؟!
3371 تو جان مایی، ماه سمایی Aفارغ ز جمله اندیشهایی
جویی ز فکرت، داروی علت Aفکرست اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن Aنی مرد فکری مرد صفایی
فکرت درین ره شد ژاژ خایی Aمجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش Aباهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه داردAزیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزایدAاز خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بست استت Aشاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادست هستی Aاو قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم Aنامد زیانش بی دست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی Aهرچند با خود بر می نیایی