3351 بسودای آن شاه بیچون تویی Aدوان سوی آن هفت گردون تویی
طلبکار آن در شاهی بدانک Aفرو رفته بحر پرخون تویی
به فرمان همت فرو رفته ای Aبه جاروب لا هر چه مادون تویی
چو رشک هزاران چو لیلی ویست Aدلا در هواهاش مجنون تویی
ازین فتنه ای که جهان تو نبردAبه جان تو مرده که مفتون تویی
برای کسان کوست بحر خوشی Aکم است این مشایب که محزون تویی
تو محسود آنی که در اندرونت Aاگر چند کاهی ز بیرون تویی
چو عشقش دمی بر تو افسون بخواندAبرنج همه عالم افسون تویی
چو مخدوم شمس الحق و نیست نوح Aتو در زیر ازین فلک مشحون تویی
بگویم سخن در می و روی خوب Aغرض از می و روی میگون تویی
به قانون عشقش کسی ره نیافت Aاز آن دن دلا گر به قانون تویی
جمالش چو مصری پر از شکر است Aمر آن مصر را شیخ ذوالنون تویی
چو خورشید عشقش درون تو رفت Aچه غم داری ار طین مسنون تویی
خیال خداوند شمس الحق است Aبیا که همای همایون تویی
چو مرغ خیالش درون لانه کردAدروما خجسته و میمون تویی
چو طور است عشقت درو بنگرم Aکه انظر بگفتی و ذالنون تویی
چو عشقش تو را دید بیضا نمودAپس امروز موسی و هارون تویی
ایا خاک تبریز نزدیک من Aسراسر همه گنج قارون تویی
از آن خاک آری که معجون کنم Aکه دل را مقوی و معجون تویی
3352 تو هر چند صدری شه مجلسی Aز هستی نرستی در این مجلسی
بده وام جان گر وجوهیت هست Aدرآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم Aگه از بی کسی و گه از ناکسی
در این راه بیراه اگر سابقی Aچو واگردد این کاروان واپسی
لطیفان خوش چشم هستند لیک Aبه چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی Aبرو سوی مردار چون کرکسی
نه ای شاخ تر و پذیرای آب Aنه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی Aبیفروز شمعی چرا مغاسی
چو استارگان اندر این برج خاک Aگهی گنسی و گهی خنسی
خمش کن مباف این دم از بحر و برAچو در بر بماندی و خود مفلسی
3353 ای آنکه از جهل اندر مماتی Aما راست از تو دم حیاتی
ساقی مستان در ده به بستان Aآن جام باقی بی ترهاتی
گر بر زمینی بر چرخ بر پرAور بر سمایی می ده حیاتی
غلغل در افکن در عالم جان Aکز عالم جان یابی نجاتی
برجوش بخروش این پند بنیوش Aدر این صفات آ چون عین ذاتی
خاموش این دم آن یار آمدAاز گفت یابی یکدم نجاتی
مادام در دام ماندی چه حاصل Aاین دام بگسل چون مرغ هاتی
شمس الحق دین آمد دگر بارAبخشید روحی در هر غداتی
هر شوره بومی از فیض فضلت Aیابد به عزت عین فراتی