3348 نشانت که جوید که تو بی نشانی Aمکانت که یابد که تو بی مکانی
چه صورت کنیمت که صورت نبندی Aکه کفست صورت به بحر معانی
از آن سوی پرده چه شهری شگرفست Aکه عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی به نو نو خیالی Aرسد تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری راAکه هر چیز را که بجویی تو آنی
دلا خیمه خود بر این آسمان زن Aمگو که نتانم بلی می توانی
مددهای جانت همه ز آسمانست Aاز آن سو رسیدی همان سوی روانی
گمان های ناخوش برد بر تو دل هاAنداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آید چه روپوش داردAکه تو نانبشته غرض را بخوانی
خنک آن زمانی که ساقی تو باشی Aبریزی تو بر ما قدح های جانی
ز سر گیرد این دل عروج منازل Aز سر گیرد این تن مزاج جوانی
خنک آن زمانی که هر پاره ماAبه رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری Aکه گیرد سر مست از می گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش Aچنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چه ها می کند مادر نفس کلی Aکه تا بی لسانی بیابد لسانی
ایا نفس کلی به هر دم کیاست Aکیت می فرستد به رسم نهانی
مگو عقل کلی که آن عقل کل راAبه هر دم کسی می کند مستعانی
3349 هم ایثار کردی هم اسرار گفتی Aکه از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی به جایی که آیی Aحیات جهانی به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی Aچه ها بخش کردی چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان به مکر و به دستان Aشرابیست نادر که آن را نهفتی
به بازار راعی چه نادرمتاعی Aبه جان ار فروشی یکی عشوه مفتی
به زیر و به بالا تو بودی معلاAفلک را دریدی چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی وزین خاک پاکی Aچو پاکان گردون نخوردی نه خفتی
3350 الا هات حمرا کالعندم Aکانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علی وجنتی Aاذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبی لسکراء من مغنم Aو تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور اگر در غمی Aکه شادی فزاید می درغمی
بیا نوش کن ای بت نوش لب Aشراب محرم اگر محرمی
مگو نام فردا اگر صوفیی Aهمین دم یکی شو اگر همدمی
برای چنین جام عالم بهاAبهل مملکت را اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلاAاگر ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی Aچرا خشک باشی چو در زمزمی
چرا می نگیری نخستین قدح Aچپ و راست بنما که از کی کمی
ز جام فلک پاک و صافیتری Aکه برتر از این گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقه ای Aبجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران توی عمر جان Aچو عیسی مریم روان بر یمی
چو یوسف همه فتنه مجلسی Aچو اقبال و باده عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مروAکه چون کوه در مرتبت محکمی
بحل برج کژدم سوی زهره روAکه کژدم ندارد بجز کژدمی
به تو آمدم زانک نشکیفتم Aز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست Aپناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام Aو مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمندAتو چون زلف جعدت چرا درهمی
مگر شمس تبریز عقلت نبودAکه چون من تو سرمست و لایعلمی