3342 چو آن مه برآید به سوی دیاری Aنماند مهان را به عشقش قراری
به چاه فراقش ز مستی فتادم Aکمندش بجویی ز چاهم بر آری
چو زاری عاشق مهم دوست داردAهمه مو به مویم به مویه بزاری
بر آری به زاری بگویی بر آری Aکه زارست بی حد ز عشقت نزاری
امید قبای وصال تو جانم Aکمر بسته گوید بفرمای کاری
به روز زمین زاد و صد ره ببویم Aبیاد خیالت به بوی کناری
به خرگاه عاشق قنق گشت نوری Aوز آن یادگارست ناری چه ناری
چو شب گشت دریای هجران او راAنبینم نهایت ندانم کناری
بنفروشد این دل به نور دو دیده Aاز آن نار عشقت بلا به شراری
به جای یکی جان دو صد جان ببخشدAاگر جان سپاری به عشقش سپاری
بگفتند ایشان رحیقی ز باده Aز سودای شاهی عجب شهریاری
اگر خاک پایش زند بر دو دیده Aبدیده درافتد عجایب خماری
به مستی فلک ها به صورت چو ماهی Aظریفی لطیفی ملیحی عیاری
یکی و یگانه بکش در دو عالم Aز اوصاف خویشش ندارد شماری
که بویی ز یک وصف از آن وصف مسجدAبرآرد به خوبی ز عاشق دماری
بگو کیست مخدوم شمس الحق دین Aشهنشاه تبریز هر جا دیاری
3343 چو عشقش برآرد سر از بی قراری Aتو را کی گذارد که سر را بخاری
کجا کار ماند تو را در دو عالم Aچو از عشق خوردی یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم Aتهی نیست در من بجز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی Aنه کت می نوازد نه اندر کناری
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود راAتو حیلت رها کن تو داری تو داری
گر آن گل نچیدی چه بویست این بوAگر آن می نخوردی چرا در خماری
گلستان جان ها به روی تو خنددAکه مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می Aزهی می زهی می زهی خوشگواری
تویی شمس تبریز در شرح نایی Aبجز آن که یا رب چه یاری چه یاری
3344 دلا تو مرا گر ببینی ندانی Aبه جان آتشینم به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم که تا دل تو باشی Aز جان هم بریدم که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من بدیدی نشان هاAکنون رفت کارم گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی که در دل مقیمی Aتو آب حیاتی که در تن روانی
تو آن نازنینی که در غیب بینی Aنگفتند هرگز تو را لن ترانی
چه می نوش کردی چه روپوش کردی Aتو روپوش می کن که پنهان نمانی
چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ Aبرانی برانی بخوانی بخوانی
تو آن پهلوانی که چون اسب رانی Aز مشرق به مغرب به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری که در بر و بحری Aهم الیاس و خضری و هم جان جانی
کسی بی تو زنده زهی تلخ مردن Aچو پیش تو میرد زهی زندگانی
ایا همنشینا جز این چشم بیناAدو صد چشم دیگر تو داری نهانی
اگر مرد دینی بسی نقش بینی Aمکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا ایا شمس تبریزAگره از گمانست و تو صد عیانی