3322 در برم وصل یار بایستی Aیا دلم را قرار بایستی
چون خزانم ز هجر او ویران Aوصل او نوبهار بایستی
خارها غمزه اش بخست مراAچهره گلعذار بایستی
بودم از یار و پار من شادان Aسالم اکنون چو پار بایستی
در چنین باغ جویبار روان Aدر کف من عقار بایستی
سست عهد است روزگار دریغ Aعهد من استوار بایستی
زرد گشتم ز غصه دوران Aمی چون سرخ وار بایستی
چون که مخمور خمر دوشینم Aخمر از او بی خمار بایستی
یا کنار از غمش ز چاره شدی Aیا غمش را کنار بایستی
چون که وصلش به نیکبخت رسیدAبخت نیکم به کار بایستی
چند من بشمرم جفای وراAلطف او بی شمار بایستی
همچو اشتر چو دیده مست شدی Aسوی میلش مهار بایستی
در چنین مرغزار پر آهوAشیر من در شکار بایستی
3323 رو، مسلم تراست بی کاری Aچونک اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم Aآن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بتگرAکه همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟Aگو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی Aور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو می بخشی Aچه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواهمان کردی Aکه حرامست با تو هشیاری
شمس تبریز مست عشق توام Aباز پرسم که در چه بازاری
3324 ز اول بامداد سرمستی Aور نه دستار کژ چرا بستی
سخت مستست چشم تو امروزAدوش گویی که صرف خوردستی
باده خوردی و بر فلک رفتی Aمست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست Aصورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی Aبر سر شیر مست بنشستی
باده کهنه پیر راه تو بودAرو که از چرخ پیر وارستی
ساقی انصاف حق به دست توست Aکه جز آن شراب نپرستی
عقل ما برده ای ولیک این بارAآن چنان بر که بازنفرستی
به خدا دوش تا سحر همه شب Aباده بی صرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست Aکه ازان بازی و ازان دستی
نانچ خوردی بده به مخموران Aای ولی نعمت همه هستی
شیر امروز در شکار آمدAلرزه در که فتاد در پستی
بدویدن ازو نخواهی رست Aسر بند عاشقانه و رستی
تا که پیوسته در امان باشی Aچون بدار الامانش پیوستی
شصت فرسنگ از سخن بگریزAکه ز دام سخن درین شستی
شاه تبریز شمس دین آمدAخیز و پا پیش نه چه بنشستی