3305 صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری Aقمرا می رسد تو را که به خورشید بنگری
همه عالم چو جان شود همگی گلستان شودAشکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شدAچو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری
چو سحر پرده می درد تو پس پرده می روی Aچو به شب پرده می کشد تو به شب پرده می دری
صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده Aکه نظر در تو خیره شد که تو خورشیدمنظری
رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی Aسر شاهان این جهان همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت Aچه عجب گر تو روشنی که از او آب می خوری
3306 صنما خرگه توم که بسازی و برکنی Aقلمی ام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی Aو گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم Aسوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مراAدو جهان بی تو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیرAهمه خشک اند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بی توام چه دروغست ما و من Aو گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده ام Aکه ببینم در این هوا که تو ذره چه می کنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کندAتو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می داده ای به دل که چپ و راست می فتدAو گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
3307 ای دل ار محنت و بلا داری Aبر خدا اعتمادها داری
اینچنین حضرتی و تو نومید؟Aمکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می کشی هرجاAبنگر آخر، جز او کرا داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه Aیاد آور اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزدAچشم جای دگر چرا داری؟!
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت Aزرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر ترا ندا آیدAسو ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن تو جان پاک بدی Aچند خود را ازان جدا داری؟!
جان پاکی، میان خاک سیاه Aمن نگویم، تو خود روا داری؟!
خویشتن را تو از قبا بشناس Aکه ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون Aکه جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم Aکه درین کوچه آشنا داری