3282 سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی Aسوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می کشیم Aتا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
می خندد آن لبت صنما مژده می دهدAکاندیشه کرده ای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست Aآنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر تو چو ماهی بر خاک می طپیم Aماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیرAحق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی Aجز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم راAآن کش بها نبود تو چونش بها کنی
3283 عمر عزیز رفت به پایان چه می کنی Aخود را اسیر و بنده شیطان چه می کنی
دنیا رسول گفت که زندان مؤمن است Aای بی خبر عمارت زندان چه می کنی
فرمان پنج نوبت حق را مقصری Aروز جزا و نوبی فرمان چه می کنی
روزی اگر زیارت خاک پدر روی Aترسی که نیز عاجز پژمان چه می کنی
تا گویدت که ای پسر بی وفای من Aیاد اسیر کلبه احزان چه می کنی
تبریز گور ساز که آیی به نزد من Aکاخ و سرای و صفحه ایوان چه می کنی
3284 دلا چو بسته این خاکدان بر گذرانی Aازین خطیرم برون پر که مرغ عالم جانی
تو مرغ عالم قدسی ندیم مجلس انسی Aدریغ باشد اگر تو درین خرابه بمانی
تو باز ذروه نازی نسیم حضرت رازی Aقرارگاه چه سازی درین نشیمن فانی
به حال خود نظر کن برون بپر سفر کن Aز جنس عالم صورت به مرغزار معانی
براه کعبه وصلش به زیر هر بن خاری Aهزار کشته شود قند داده جان به جوانی
چه خوش بود که به سویش بر آستانه کویش Aبرای دیدن رویش شبی به روز رسانی
مجو سعادت و دولت ازین جهان که نیابی Aز بندگیش طلب کن سعادت دو جهانی
بیاد بزم وصالش در آرزوی جمالش Aفتاده بی خبر و مست از آن شراب که دانی
هزار خسته درین ره فرو شدند و ندیدندAز بوی دوست نسیمی ز کوی دوست نشانی
حدیث ز هدرها کن که آن ره دگرانست Aتو بندگی خدا کن بدان قدر که توانی
ز شمس مفخر آفاق جو سعادت و دولت Aکه اوست شمس معانی فزون ز شمس مکانی