3274 چون آتشین دمی را یکدم تو می نپوشی Aای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین Aزین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جان ها را در می دمی تو دم دم Aنی را چه جرم باشد چون تو همی خروشی
روپوش برنتابد گر تاب روی این است Aپنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده Aیا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی Aور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش Aبس نعره ها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانندAگفتا چو وقت آید تو نیز می نپوشی
3275 درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی Aبد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی Aکن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام
عقل تو پای بندی، عشق تو سربلندی Aالعقل فی الملام والعشق فی المدام
الدیک فی صباح، واللیل فی انهزام Aوالصبح قد تبدی فی مهجة الضلام
معشوق غیر ما، نی، جز که خون ما، نی Aهم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی Aیا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده Aمن راوق قدیم، مستکمل القوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان Aزیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
می گو تو هرچه خواهی، فرمان روا و شاهی Aسلمت یا عزیزی، یا صاحب السلام
باده چو با خیزان، چون پشه غم گریزان Aلا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم Aوالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
3276 گر از فتور هر کس مقصود را بمانی Aمیدان که تو همیشه خیره سر زمانی
وان کارهای هر کس در راهت امتحانست Aماریست گر کشیدی واصل شود امانی
آن کارهاست ظاهر آن کارهاست باطن Aعاشق چه باک دارد ز آفات دو جهانی
عاشق نباشد آن کس کو گفت من بلاهاAبر خود نگیرم ایرا وصلی است در کمانی
من شسته ام همین جا در راه عشق نایم Aتا پیش دیده بینم مقصود را عیانی
بر یک امید عاشق بهر رضای دلبرAویران کند جهانی از حمله های جانی
در بحر عشق کشتی هست آن نیاز عشق Aکشتی مده ز دستت زیرا که در میانی
معشوق کی پذیرد هر جایی منافق Aهمرنگ هر حریفی همرنگ هر مکانی
گر نزد عاشق آیند صد یوسفان نمایندAگوید مرا از آن چه چون نیست آن فلانی
در پیش عاشقی بود دعوی عشق کردی Aکردش کسی ملامت کاخر تو هم برانی
تا خود چه کار آید عشق کسی که از وی Aدر محنت و بلایی وز وصل بر کرانی
اینجا یکی ملیحی جان پروری لطیفی Aدر عشق او بجا آ یاوه مکن جوانی
زان خود شدستی محروم زین شاهد چو شکرAبرخور که تا نباشد از دو طرف زیانی
گفتا که من تنی ام معشوق چون سر من Aسر کی توان بریدن چون سر کند گرانی
ماننده ادیمم سوی یمن روانم Aتا بر سرم نیاید استاره یمانی
خورشید و مه چه سودت ما را سهیل بایدAنزد ادیم او را در چرخ نیست ثانی
این یک مثال بشنو دستی است زخم خورده Aداروش می نمایم در رنج امتحانی
تو گوییم فرو بر این دست را که رنج است Aتا دست پرنگاری چون دست خویش دانی
پس گوییم ز معشوق بیگانه شو چگونه Aجایش کسی بمیرد نه باقی و نه فانی
عاشق چو جزو معشوق کلیست این همی دان Aحق است این یقین دان از وحی آسمانی
گر تو به عشق آن شه شمس الحق نشستی Aبا جان آن خداوند تو نیز همچنانی