3268 چشم منش چون بدید گفت که نور منی Aجان منش چون بدید گفت که جان منی
صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دیدAفقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت حلقه در می زنم Aگاه تویی در برم حلقه دل می زنی
باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببرAتا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی وام کمر بستنی Aهست تو را همچو نی وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز از من و ما محو شوAزانک بریدی ز ما گر نبری از منی
دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشکنم Aمغز نمایم ولیک وای اگر بشکنی
3269 وه که دلم برد غمزه های نگاری Aشیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلم چون نبود خالی از اندوه Aدرد و غمم چون بود ز یار و دیاری
از پی این عشق اشک هاست روانه Aخوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاندAتا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لبست باد بقایش Aتا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدرست و بدر کرد عنایت Aبر دل هر شب روی ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بودAماهی بی آب را کی دید قراری
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن Aاز تن بی عقل کی بیاید کاری
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه Aخلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی Aخود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانه عالم Aخوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همی کنار گشایم Aهیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن خوش خوش خوAآنکه ز حکمش نیافت کوه وقاری
3270 ای کاروان منزل آخر چه بار داری Aنقد ابد گزیدی یا یار زنگباری
چون شاه نقد جوید هر جنس در نگنجدAمی جوی نقد خود را اندر تن حصاری
این قلعه چار برج است یک پاسبان اصلی Aبشناس پاسبان را بگذار هر چهاری
تن خاک و باد و آبست آتش درو مسلطAاینها چو قرب دارند با تن مکن تو یاری
تو مرغ قصر شاهی اندر قفص چه باری Aچون حکم شه در آید بشکن قفص چه باری
چندانکه درد خوردی از درد درد بردی Aمشکن تو جام صافی تا بشکند خماری
از دام چون رهیدی بر قصر شه رسیدی Aهر دو جهان بدیدی لیل تو شد نهاری
عزم سفر که کردی رفتی و آمدی بازAبگشا سر قماشت هر نیک و بد که داری
شمس الحقا به تبریز اسرار هر دو عالم Aپیداست پیش رویت پنهان چگونه داری