3251 تا کیم دل ز غم عشق بدینسان داری Aتا کیم دیده درین گوشه درافشان داری
دل مجروح مرا درد و غمت نیست تمام Aکز غم دیگرش از جمع پریشان داری
بنشیند ز هوای حرمم طایر قدس Aتا کیش بسته پر و بال تو سلطان داری
به طواف حرم ار نیست رهی شایسته Aپس چرا روی دلم در ره وجدان داری
ای که داری سر آزاده غنیمت دارش Aهان مبادا که بدامیش چو زاغان داری
همت شمس به جز کوی تو نارد به نظرAزان سبب گرد درش واله و حیران داری
3252 داده جامی ز می صرف عقیق عملی Aتا برد جان و دلم را به طریق دغلی
هر دو چشمم شده چون خون خروسان سحرAبر یکی جام چو خون گشته چو شمشیر علی
مستکی گشتم و بی عقل شدم من به هوس Aگشته انگشت زنان رقصک و ضرب بغلی
آن سبال ملکی را نخرد یک تره Aگر از آن می بچشد هندوک با کملی
از زمین تا به سما رقص نوایش گیردAآن که چون کوه گران جان شود اندر کسلی
مفلسان را به دماغ ار اثری زان برسدAهمچو قارون شود آن درد انانی دملی
3253 دل من بی تو خراب است تو هم می دانی Aجگرم بی تو کباب است تو هم می دانی
رخ تو کان نبات ست تو هم می دانی Aلب تو آب حیات ست تو هم می دانی
گفته بودی که زکاتی بدهم ای درویش Aوانگه این وقت زکاتست تو هم می دانی
هر که گوید که حرامست حرامش باداAبر درویش حلال است تو هم می دانی
هر که کولیده به مسند بنشیند بایدAره درویش گشاد است تو هم می دانی
شمس تبریز ازین کوی ملامت مگریزAآنکه این شاه حیاتست تو هم می دانی