3199 آن مهر سپهر لا یزالی Aچون تافت ز مشرق معالی
هر ذره فروغ یافت از وی Aیکذره ازو نماند خالی
ای نفس ازین میانه برخیزAتو دولت روح را وبالی
تا چند زبون نفس باشی Aتا چند حقیر و پایمالی
ای روح هوای نفس بگذارAبی نفس لطیف و بیهمالی
ای شیخ بیا به کوی مستان Aهشیار نشسته در چه حالی
پرواز کن از حضیض هستی Aبر اوج فضای لا یزالی
از خواب و خیال چند پرسی Aوا مانده به عالم مثالی
بر چهره جانفزای جانان Aافتاده به وجه خط و خالی
او مهر منیر عالم آرای Aتو ذره پرتو ظلالی
بگذر ز خیال و خواب تا کی Aوا مانده به عالم مثالی
خود را بشناس و حال را باش Aتا عارف حق شوی تو حالی
ای خضر به ظلمت از چه بویی Aخود ظلمت و چشمه زلالی
می بین بدو چشم شمس دایم Aدر شمس نه بینمش جلالی
3200 ای داده مرا بلند حالی Aدر تو کمیم شده کمالی
در ظلمت تن ز تو دلیلی Aبر جمله شهان تو را دلالی
پیش مردیت زستم زال Aماننده گنده پیر زالی
چون از تو بقا نبرد بویی Aچون گویم نیستت زوالی
یک قطره زلف او چکیدی Aبر زهره جهان شده زلالی
با تو سری بگفتمی من Aگر یافتمیت گوش حالی
چون حال نباشدت حدیثم Aنزدیک تو باطل و محالی
اقبال نهاده است بر دست Aای بی روزی کم از سوالی
ای همتت آنکه تا در آری Aمسکینی را تو در جوالی
در منزل دال الف چرایی Aدر منزل دال باش دالی
چون دال شدی در این مقامت Aگشتی تو الف ز ذوالجلالی
در منزل خود الف به گشتی Aایمن باشی ز انتقالی
در منزل دال الف نداردAنی فایده ای و نی منالی