3190 کریما تو گلی یا جمله قندی Aکه چون بینی مرا چون گل بخندی
عزیزا تو به بستان آن درختی Aکه چون دیدم تو را بیخم بکندی
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی Aکه چونی در فراقم دردمندی
من آنم کز فراقت مستمندم Aتو آنی که خلاص مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است Aببین تو ای دل پرخون که چندی
چو حلقه بر درت گر چه مقیمم Aچه چاره چوژن تو بر بام بلندی
بیا ای زلف چوگان حکم داری Aکه چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزدAدلا می سوز دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریزAکه درد کهنه را تو سودمندی
3191 مرا دل گشت شیدا ای افندی Aکجا رفتی از اینجا ای افندی
مگر تو عقل بودی کز پی روح Aشدی بر اوج اعلا ای افندی
بدیدم سایه ات را و ندیدم Aبیان نور اسما ای افندی
ز هر برگ و شجر و صفت شنیدم Aکه می گفتند گویا ای افندی
مسلسل جعد مشکین تو دیدم Aشدم مجنون و شیدا ای افندی
صباح الخیر زد بلبل کجایی Aز گل کردست غوغا ای افندی
خمش کن شمس تبریزی که از غیب Aشدم اموات احیا ای افندی
3192 مرا هر لحظه منزل آسمانی Aتو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کرده ست در من Aجهانی زین خیال اندر زیانی
بر آن چشم دروغت طمع کردم Aکه چون دوزخ نمودستت جنانی
بر آن عقل خسیست طمع کردم Aکه جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی Aچه بربندد ز ویرانی جهانی
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری Aز یک حبه چه دزدد گنج و کانی
چه رونق یا چه آرایش فزایدAز پژمرده گیایی گلستانی
به حق نور چشم دلبر من Aکه روشنتر از این نبود نشانی
به حق آن دو لعل قندبارش Aکه شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینه ای بودAنه طمع آنک بگشایم دکانی
غرض تا نانی آن جا پخته گرددAنه آنک درربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیندAطمع آن نی که گویندم فلانی
خمش کن چند گویی چند لافی Aبباید این چنین دم را عیانی
بجان صدر شمس الدین تبریزAکه شد جانم جهان را نکته دانی