3188 که را این زهره و یار است گویی Aکه گوید او تویی بی شک تو اویی
تو را چشم معانی احول آمدAخیالت زان کند با تو دورویی
تو پشت آینه دیدی همه عمرAبه رویش در نگر تو مطلق اویی
تو آب روشنی بیرون ز چشمه Aنداری جنبشی تا در سبویی
سبو بشکن مترس اینک لب جوAچو در جو آمدی، مطلق تو جویی
به باغستان وحدت آی کانجاAیک آیینه است چوگان و تو گویی
چو گویی کرد در میدان وحدت Aچو گشتی همچو گو دیگر چه گویی
الا ای شمس دین یکدم عیان شوAکه در عشقت سری دارم چو گویی
3189 گرم دیوانه و افگار خواهی Aورم رنجور زار و زار خواهی
ورم از عشق خود در هر دو عالم Aمعطل گشته و پیکار خواهی
هزاران بار در دریای پرخون Aشده غرقاب و پس بر یار خواهی
شده پر آتشی بر جان بنده Aحواس پنج و ارکان چار خواهی
همه گلزار عالم در دل من Aشده در هجر تو چون خار خواهی
همه یاران ما را در غم ماAشده بیزار و با انکار خواهی
دلم را از سیه رویی خلقان Aاگر می خسته و افکار خواهی
شد است این جمله اندر فرقت توAوزین افزون اگر اظهار خواهی
خداوند شمس دین بازا که گه شدAبکن نظاره گر نظاره خواهی
شدم من خاک ره ای خاک تبریزAبکن پیغامم ار می باز خواهی
3190 کریما تو گلی یا جمله قندی Aکه چون بینی مرا چون گل بخندی
عزیزا تو به بستان آن درختی Aکه چون دیدم تو را بیخم بکندی
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی Aکه چونی در فراقم دردمندی
من آنم کز فراقت مستمندم Aتو آنی که خلاص مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است Aببین تو ای دل پرخون که چندی
چو حلقه بر درت گر چه مقیمم Aچه چاره چوژن تو بر بام بلندی
بیا ای زلف چوگان حکم داری Aکه چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزدAدلا می سوز دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریزAکه درد کهنه را تو سودمندی