3182 زهی دریا زهی بحر حیاتی Aزهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج Aیکی شمعی فرستادش براتی
ز تندی عشق او آهن چو موم است Aزهی عشق حرون تندحاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان Aز نخلستان و جوهای فراتی
شکر لب مه رخان جام بر کف Aتو می گو هر که را خواهی که هاتی
ز هر لعل لبت بویی رسیده Aتو درویشی ز آن عکس نکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو شاهی Aولی کو بخت پنهان همچو ماتی
خداوند شمس الدین دریای جان بخش Aتو شورستان درین دولت حیوتی
زهی شاهی لطیفی بی نظیری Aکه مجموعست ازو جانی شتاتی
اگر تبریز دارد حبه ای زوAچه نقصانی بود از گنجهاتی
3183 در آن کعبه که تو جان بخش حاجی Aزهی محتاج با اقبال راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان Aز روی فخر بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و اطاعت Aبه پیشت از دل و جان هر لجاجی
تویی نور جهان جان که نورت Aنه از خورشید ماهی و سراجی
خداوند شمس دینا این قدیمست Aبه ماه و جاه فرت هست جاجی
همه جانها باقطاع مثالت Aکه بعضی عشره و بعضی خراجی
ایا تبریز بستان باغ جانهاAکه فرمان ده تویی بر جان ماجی
مزاج دل اگر چون برف گرددAز آتشهای تو گردد نتاجی
در آن بازار گر تو هست بویی Aزهی هر یوسفی را بی رواجی
3184 ز شاه ماست ملک نامرادی Aکه او حق است احسان را و بادی
گر احسان را زبان باشد بگرددAبه مدح و شکر او سی صد عیادی
بدان سوی جهان گر گوش داری Aچه چاوشان که خوانندش منادی
دهان آفرینش باز مانده Aاز آن روزی که دیدندش به شادی
همی گوید به عالم او به سوگندAکه تا زادی چنین رویی نزادی
یکی چندی نهان شو تا نگرددAهمه بازار مه رویان گشادی
بدیدم عشق خونی را فتاده Aبه خاک و خون بخفتم چون فتادی
بگفتا دیده ام چیزی که صد ماه Aازو سوزند در نار ودادی
خداوند شمس دین آخر چه نوری Aفرشته یا پری آتش نژادی
به تبریز آ دلا از بهر عشقش Aچو بنده عیبناک اندر مرادی
که تو خونریز جمله عاشقانی Aتو نیزک دل چنین بر باد دادی