3181 ز شمس الدین بیا باری تو ساقی Aبگردان جام چون ناری تو ساقی
بکن بیدار از می عیش خفته Aبخوابان عقل بیداری تو ساقی
ز جام شمس دین دوری بگشتی Aببین در بحر انواری تو ساقی
ز مستی بر میان بینی ز ناری Aببند بند زناری تو ساقی
بگیری دین آن می گردی مؤمن Aبیاری تازه اقراری تو ساقی
گشایی بند شلواری ز زهره Aگر و گیریش شلواری تو ساقی
میان خوبرویان مست آیی Aاز ایشان یابی اسراری تو ساقی
همه دزدان منکر را ازین راه Aتمامی پرده برداری تو ساقی
ببینی بس عجایبهای دلکش Aبدیده مست هشیاری تو ساقی
در آن خوبی ببینی غرق گشته Aپیاپی همچو گلناری تو ساقی
تو دستی بر دل خود نه که تازان Aنه پرد دل دهش داری تو ساقی
تو ساقی گشته لیکن سوی تبریزAبر آن شاه جهان داری تو ساقی
3182 زهی دریا زهی بحر حیاتی Aزهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج Aیکی شمعی فرستادش براتی
ز تندی عشق او آهن چو موم است Aزهی عشق حرون تندحاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان Aز نخلستان و جوهای فراتی
شکر لب مه رخان جام بر کف Aتو می گو هر که را خواهی که هاتی
ز هر لعل لبت بویی رسیده Aتو درویشی ز آن عکس نکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو شاهی Aولی کو بخت پنهان همچو ماتی
خداوند شمس الدین دریای جان بخش Aتو شورستان درین دولت حیوتی
زهی شاهی لطیفی بی نظیری Aکه مجموعست ازو جانی شتاتی
اگر تبریز دارد حبه ای زوAچه نقصانی بود از گنجهاتی
3183 در آن کعبه که تو جان بخش حاجی Aزهی محتاج با اقبال راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان Aز روی فخر بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و اطاعت Aبه پیشت از دل و جان هر لجاجی
تویی نور جهان جان که نورت Aنه از خورشید ماهی و سراجی
خداوند شمس دینا این قدیمست Aبه ماه و جاه فرت هست جاجی
همه جانها باقطاع مثالت Aکه بعضی عشره و بعضی خراجی
ایا تبریز بستان باغ جانهاAکه فرمان ده تویی بر جان ماجی
مزاج دل اگر چون برف گرددAز آتشهای تو گردد نتاجی
در آن بازار گر تو هست بویی Aزهی هر یوسفی را بی رواجی