3174 درین نه طاق مینا ای افندی Aتویی پنهان و پیدا ای افندی
عجب جانی که دادی عاشقان راAاز آن صهبای حمرا ای افندی
ز جام اولین مستی فزایدAحریفان بقا را ای افندی
چه جام آن جام کز یک جرعه اوAدو عالم گشته شیدا ای افندی
زهی دستان سر جامی که مردم Aبه عشقش گشته گویا ای افندی
درین تاریکی ظلمات بینی Aز نور خویش پیدا ای افندی
خمش تا چند خواهی گفت افسوس Aتویی چون صمت و گویا ای افندی
چرا از تو بود هم نور و ظلمت Aبه چشمم گشته بینا ای افندی
چو شمس الدین تبریزی در آیدAبجوشد تخت و اعلا ای افندی
3175 زهی خمخانه و ساقی زهی می Aزهی پیمانه و رطل پیاپی
شرابی می خورد جانم ز جامی Aکه هر دم می کند صد مرده را حی
چه عشق است این چه دردست این چه سوز است Aچه سوز است این که می سوزد رگ و پی
چه شاه ست اینچنین مهمان رسیده Aچه ماه ست اینچنین تابنده هی هی
سماعی می رود در مجلس ماAکه ذوقش می کند هفت آسمان طی
شراب و شاهد و شمع ست و مجلس Aنوای ارغنون و ناله نی
در میخانه باقی گشادیم Aصلا در ده ایا ساقی مگو کی
درین دریای توحیدش شدم گم Aنه بی وی می توان بودن نه با وی
چو مولانا به رقص آید ز مستی Aبه رقص آیند موجودات با وی
نه مولاناست این بحر در افشان Aحقیقت شمس تبریزی ست با وی
3176 ز عشق شمس دین این طرفه بندی Aکز آن بندم گشایش بود چندی
پی بندش رسید این دل بقصری Aندارم لایق قصرش کمندی
ز بهر دفع چشم از حسن آن قصرAدرون مجمرم همچون سپندی
درین سوزش مرا عشقست همدم Aبسوزش همچنانکه عود و قندی
زمانی می دهد این عشق وعده Aزمانی صبر فرماید سپندی
ز بند شکرش مر عود جان راAز صد سوزش نمی باشد گزندی
ولیک از بهر چشم حاسدان راAنمایم خویش را چون مستمندی
اگر الطاف شمس الدین تبریزAدرین حالت نظر بر ما فکندی
حسود و ناحسود ما شکستی Aببردیمان به معراج بلندی
به معراجی که از بس رفعت اوAز حسرت عقل بینا ریش کندی
اگر نی خویش دیدی عقل بیناAز لطف شاه او را بربرندی
ایا ای خاک بریز از سر لطف Aبپوشان جرم عقل خودپسندی