3169 جمال جان شمس الدین چو جانی Aچه جان گر جان بود او خود جهانی
چو دیدم ناگهانی خوبی اوAشدم بی خود در آن خوبی زمانی
خودی شکرینش با خودی کردAز هست خود ببخشد او روانی
روانی او دل افسرده ام راAبه مانند روان کرده روانی
روان شیر گیری شیر مستی Aهمه عشق لطیفی شادمانی
از آن اسرار کان جان و روان گفت Aچگونه باز گوید ترجمانی
به خانه رازها آن ماند پنهان Aولیکن بر تواش چون مهربانی
اسیر شهوتان را پرتو اوAکند او کامکاری کامرانی
برو از خود به مستی شان همانه Aبه خود نایند الا هر قرانی
کمان عقل بینی بس شکسته Aچو جست آن تیر غمزه اش از کمانی
زند از تیغ می گر او دل عقل Aنباشد عقل را از وی امانی
بگیرد شرق و غرب از شادمانی Aبدارد خود نیابی کس عمانی
ز قعر دوزخ غم رو نمایدAز رضوان هوای او جنانی
معاذ الله که در تو زیر عالم Aبود در هیچ عصری آنچنانی
3170 چو جنگ عشق او بر ساخت سازی Aبگوش جان عاشق گفت رازی
بروز پیشه حال عشقش آتش Aبسوزانید بر جا بد مجازی
نمازی گردد آن جایی که داردAبه پیش قبله حسنش نمازی
زفر عشق جان انگیز شاهی Aنهد بر اطلس بختش طرازی
هر آن زاغی که چید از خرمن اوAیکی دانه دمی واگشت بازی
و زائرهای روحی می سرایندAز عشق روی او پرده حجازی
چو می ترسی ز مردان رو تو بستان Aز عشقش عمر بی برگ درازی
چه عمری عمر شیرینی لطیفی Aلطیف مست عشق پاکبازی
ولیکن باز او را زیبدای جان Aمکن زنهار با بازش تو بازی
3171 چو دلشادم به دلدار خدایی Aخدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما راAچو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی Aوگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلندAسوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندندAز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی راAشکسته اختری در بی وفایی
وگر مه را نداند ماه ماه است Aچگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است Aفتد بی اختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی Aبه دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی Aبه دفع چشم بد چون کیمیایی
که چشم بد بجز بر جسم نایدAبه معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه تن Aکه جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ماAهلا ای شمس تبریزی کجایی