3161 بدام زلف چون دام افندی Aدر افتادم به هنگام افندی
بنوشیدیم می از ساغر جان Aلبالب از می و جام افندی
اگر جامی درین آتش بسوزی Aکه صد پخته بود خام افندی
سحرگه آن چراغ عالم افروزAبر آید از سر بام افندی
نماید چهره ای از نور پیداAکه آن نورش بود بام افندی
چو کام اوست ما را کشته دیدن Aمراد ما همه کام افندی
چو شیرینست و چرب این کام جانم Aز ذوق شهد و بادام افندی
خمش کن ای که در ظلمت ندیدی Aجمال نور در شام افندی
چو شمس الدین تبریزی در آیدAشود جانم پر الهام افندی
شود حرز روان اهل توحیدAز جمله اسپ ها نام افندی
3162 به پیش شمس دین چون اندر آیی Aاگر چون خاک باشی چون زر آیی
وگر تو زر بیابی پیش لطفش Aاز آن زری گذشتی گوهر آیی
اگر چه جوشکافی از شرابش Aچو خوردی بیشتر تو خوشتر آیی
درون نور میرانی چو خورشیدAبهر برجی که آیی انور آیی
همی رو برج برج و خانه خانه Aکه تا در بحر جمله آذر آیی
تو خورشید از ضیای بحر آذرAمکدر بر مثال اختر آیی
اگر چه شاه باشی بر فلک توAدر آن دریای آذر چاکر آیی
در آن دریای آذر چون شدی جست Aبه دریاهای نور اخضر آیی
شبستان گرفتاران غم راAتو لعل شب فروز احمر آیی
بدانی کین همه آغاز کار است Aاگر تبریز سوی سنجر آیی
3163 بگردان جام عشق ای شهره ساقی Aنه بگذار از وجودم هیچ باقی
می زر نی می آن عشق چون زرAکه تا ویران کند جان نفاقی
مباش آهسته ای ساقی تو بشتاب Aکه مطرب می زند پرده عشاقی
ز اوصافم مکن زان می تو طاقی Aکه جانم رفت در سودای طاقی
که تا جفت تنم می بایدم کردAدرین زندان آب و گل مشاقی
ایا ساقی نه اندر عشق آن شه Aتو با جانم بگویش هم وثاقی
چو در هنگام وصلش جفت بودی Aچرا اکنون تو در قصد طلاقی
مگر نزدیک صدر شمس دینم Aتو را با من نیفتد خود تلاقی
وگر نی پیش او گویم من از توAچنین ظلمی که می آرد خناقی
مکن این جور گردان گر صراحی Aکه تا باشد میم اندر تراقی
همی خواهم که جان در شکر تبریزAبه پرواز قفصهای تراقی