3160 به صورت گر چه تو از ما جدایی Aبه معنی گر خدای عین مایی
برون چون نیستی یکدم ز خانه Aنباشم منتظر کز در در آیی
تو ما را بر زمین باغی و جویی Aتو ما را ماه و خورشید سمایی
تو ما را هم فراقی هم وصالی Aتو ما را هم جفایی هم وفایی
تو ما را هم جحیمی هم نعیمی Aتو ما را هم جراحت هم دوایی
هر آن نقشی که تو در پیش آری Aشناسم من تو را در هر چه آیی
بهر تلبیس کایی پیش خلقان Aبر آن کس که بپوشد که در آیی
چگونه جان نداند جان جان راAکه چشم است او و جان روشنایی
دلا می گوی در عشقش غزلهاAچنانکه گفت عطار و سنایی
3161 بدام زلف چون دام افندی Aدر افتادم به هنگام افندی
بنوشیدیم می از ساغر جان Aلبالب از می و جام افندی
اگر جامی درین آتش بسوزی Aکه صد پخته بود خام افندی
سحرگه آن چراغ عالم افروزAبر آید از سر بام افندی
نماید چهره ای از نور پیداAکه آن نورش بود بام افندی
چو کام اوست ما را کشته دیدن Aمراد ما همه کام افندی
چو شیرینست و چرب این کام جانم Aز ذوق شهد و بادام افندی
خمش کن ای که در ظلمت ندیدی Aجمال نور در شام افندی
چو شمس الدین تبریزی در آیدAشود جانم پر الهام افندی
شود حرز روان اهل توحیدAز جمله اسپ ها نام افندی
3162 به پیش شمس دین چون اندر آیی Aاگر چون خاک باشی چون زر آیی
وگر تو زر بیابی پیش لطفش Aاز آن زری گذشتی گوهر آیی
اگر چه جوشکافی از شرابش Aچو خوردی بیشتر تو خوشتر آیی
درون نور میرانی چو خورشیدAبهر برجی که آیی انور آیی
همی رو برج برج و خانه خانه Aکه تا در بحر جمله آذر آیی
تو خورشید از ضیای بحر آذرAمکدر بر مثال اختر آیی
اگر چه شاه باشی بر فلک توAدر آن دریای آذر چاکر آیی
در آن دریای آذر چون شدی جست Aبه دریاهای نور اخضر آیی
شبستان گرفتاران غم راAتو لعل شب فروز احمر آیی
بدانی کین همه آغاز کار است Aاگر تبریز سوی سنجر آیی