3157 به دلداری مرا از من برآری Aمن او گشتم بگو با او چه داری
میان ما چو تو مویی نبینی Aتو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسواAنباشد عار گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده Aکلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه Aکه باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق Aروا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آنگه بر لب عشق Aچو ساکن گشته ای در بی قراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین Aکه نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگرAنداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم Aدر آن موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریزAبیا در کار گر تو مرد کاری
3158 بگو ای تازه رو، کم کن ملولی Aکه تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیایدAچنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلیش از دل برون کن Aکه تا عبرت بگیرد هر فصولی
خیال بد رسول دیو باشدAتو او را توبه ی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی Aترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن Aخیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او بمالی Aترا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارندAسبکتر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول Aفدسوها ثقاتی! فی السقول
خیالات مضلات کذاب Aلحاها الله ربی بالافول
فطوبی للذی یعلو علاه Aو یقطع عرقها قبل الحصول
الهی قدیمی علی Aصفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمناAمفاعیلن مفاعیلن فعولی
3159 نخوردم از کف دلبر شرابی Aشه معنی و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان Aکز او اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم Aز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم گه خام گرددAبه مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مه یکی شکلی نموده ست Aکه سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی Aکه زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی Aخرد پیش مهش کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف می بین Aکه ماهی می درخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی Aاز آن مه بر تو تابد ماهتابی