3156 ادر کاسی و دعنی عن فنونی Aجنت و لا تحدث من جنونی
نه چون ماندست ما را، نی چگونه Aندانم تو دلاراما که چونی
رایت الناس للدنیا زبوناAو ذقت العشق فالدنیا زبونی
مترس از خصم و تو فارغ همی باش Aکه عاشق هست آن بحر فزونی
فما للخلق یا صاحی ظهوری Aو ما للخلق یا صاحی کنونی
اگر عشقم درون آرام گیردAکجا بیندم این خلق برونی
و مادام الهوی تغلی فوادی Aفلا تطمع قراری اوسکونی
ایا نفس ملامت گر، خمش کن Aکه هم تو در ضلالت رهنمونی
ضلال العشق یا صاحی حلالی Aخراب العشق یا صاحی حصونی
زهی کشتی شاهانه که عشق است Aکه رانندش درین دریایی خونی
لتبریزی شمس الدین قصدی Aانادیهم، خذونی اوصلونی
3157 به دلداری مرا از من برآری Aمن او گشتم بگو با او چه داری
میان ما چو تو مویی نبینی Aتو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسواAنباشد عار گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده Aکلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه Aکه باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق Aروا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آنگه بر لب عشق Aچو ساکن گشته ای در بی قراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین Aکه نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگرAنداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم Aدر آن موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریزAبیا در کار گر تو مرد کاری
3158 بگو ای تازه رو، کم کن ملولی Aکه تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیایدAچنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلیش از دل برون کن Aکه تا عبرت بگیرد هر فصولی
خیال بد رسول دیو باشدAتو او را توبه ی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی Aترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن Aخیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او بمالی Aترا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارندAسبکتر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول Aفدسوها ثقاتی! فی السقول
خیالات مضلات کذاب Aلحاها الله ربی بالافول
فطوبی للذی یعلو علاه Aو یقطع عرقها قبل الحصول
الهی قدیمی علی Aصفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمناAمفاعیلن مفاعیلن فعولی