3133 ای برده به غارت دلم از فطرت اولی Aبگرفت غمت مملکت صورت و معنی
آورده سپاه غم عشق تو بسی تاخت Aبر قلب من از خیل خیالت زده خیلی
در دایره دلبری و حسن و لطافت Aکس نیست که او پنجه زند با تو به دعوی
او را که دلش کرده به کوی تو نشیمن Aحقا که نیاید به نظر جنت اعلی
ما را ز تو مقصود تویی در دو جهان بس Aمشغول تو فارغ بود از دنیی و عقبی
خضری طلبت نیست به موسی که هزاران Aبر طور غمت شیفتگانند چه موسی
جان بر کف دلداده به کویت نگرانندAعشاق تو تا کی شودت میل تجلی
شمس از در تو روی نتابد به همه باب Aمجنون نکند میل به جز درگه لیلی
3134 ای در طلب راحت ابدان افندی Aعرش ست تفرج گه ایوان افندی
در معرفتش عقل کجا پی برد آری Aبیناست به حق دیده عرفان افندی
مرغی ست که سیران وی از عالم بالاست Aدر تحت توقف نکند جان افندی
خورشید که هر روز ز مشرق بنمایدAیک ذره بود در ره برهان افندی
گفتیم که خورشید که در مشرق جود است Aنوری که برافروخت در ایوان افندی
صد گونه بروید ز گل و لاله و ریحان Aاز حضرت یزدان به گلستان افندی
خاموش که شمس الحق تبریز برافروخت Aدر خلوت دل شمع شبستان افندی
3135 ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی Aتو جان و جهانی تو و بیمار چرایی
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردندAگلزار بده زان رخ و پرخار چرایی
الحق تو نگفتی و دم باده او گفت Aای خواجه منصور تو بر دار چرایی
در غار فتم چون دل و دلدار حریفندAدلدار چو شد ای دل در غار چرایی
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گوAگر شاه بشد مخزن اسرار چرایی
گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش Aای باغ چنین تازه و پربار چرایی
گر راه نبرده ست دلت جانب گلزارAخوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان Aای دیو اگر نیست تو در کار چرایی
ای مریم جان گر تو نه ای حامل عیسی Aزان زلف چلیپا پی زنار چرایی
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی Aپس معتکف خانه خمار چرایی