3125 ای مرغ عجب پران از بند تو آزادی Aصد مرغ دگر دامست والله که چو صیادی
تو کبک خوشخرامی طوطی شکر کلامی مقبول خاص و عامی مرغ عجب فتادی
تو مرغ عجب هستی در شوق بسی مستی Aاز نیستی و هستی غم نیست چو افرادی
تو مرغ عجب شاهی تا با مهی و ماهی Aبی ماندید ماهی بی تو ندید شادی
تو شور بسی داری از عشق خبر داری Aتو شکل دگر داری شوری به دلم دادی
تا هجر رخ نمود است اندوه دل فزود است Aدر غم که بسته بود است بر من روان گشادی
تو عزم سفر کردی رخ سوی دگر کردی Aجانم به خطر کردی کی غم بدل نهادی
اسحاق یار جانی چون می رود نه مانی Aای وای زندگانی کز پای اوفتادی
3126 تو یوسف معنی را در چاه بلا دیدی Aاو را به شهنشاهی در مصر کجا دیدی
او طرفه بغدادست گر پرده بر اندازدAآگاه شوی آنجا اینجا تو که را دیدی
ای آمده از ناگه در خانه ما گفته Aای خواجه بازاری تو هیچ مرا دیدی
من زرگر چالاکم کردم مس تو چون زرAمن عین صواب تو تو عین خطا دیدی
در عالم یکتایی با عشق شدم همرنگ Aآن رشته یکتا را گر چه تو دوتا دیدی
ای شمس اگر دیدی تو صورت حال خودAاز صورت حال خود تو صورت ما دیدی
3127 ترکی سحری ما را می خواند به مهمانی Aگفتم که چه سر داری ما را بچه می خوانی
قهقه زد و گفتا ای عاشق لره یازق درAگفتم مله ملمم حالی من وسن خانی
گفتا که بیا با ما این صومعه بر هم زن Aدر مجلس مستان آی ای دوست به مهمانی
ای خواجه چه در رفتم می دیدم و میخانه Aگفتم من ازین معنی شاباش مسلمانی
ترکی قدحی بر کف زانو زده گفتا ای Aگفتم که خورم یا نی گفتا که تو می دانی
من نیز دودل گشتم چون جای عجب دیدم Aگفتم که خورم یا نی گفتا که تو می دانی
القصه شدم یکدل جامی دو سه واخوردم Aدر خود اثری دیدم زان جرعه ربانی
هر چیز که می جستم فی الحال عیانم شدAصد کشف بیانم شد از خاطر حقانی
بگذشتم ازین عالم در روح وطن کردم Aبر من همه روشن شد پیدایی و پنهانی
در رفتم و بر رفتم وز خویش بدر رفتم Aچون جان بقا دیدم از خویش شدم فانی
شمس الحق تبریزی هیهات که دریابدAوین رمز که می گویی وین قصه که می خوانی