3115 زهی بخت و زهی دولت که دریابد چنین ناری Aکند امروز مردانه عجایب طرفه بازاری
اگر کوری بود منکر نه بیجانی و نادانی Aچه نقص این باغ و گلشن را اگر نیود درو خاری
چه خونریزند آن مردان چه عیارند آن مستان Aنداند قصه ایشان به جز خونریز عیاری
کسی کش بار دلبر شد ز فخر و عار برتر شدAچو آن درویش دو سر شد نخواهد سر نه دستاری
چو با مستان به پیوست او بود پیوسته سرمست اوAشود گویی ندیدست او به جز معشوق او یاری
بپنداری رو این ره را که بینی روی آن مه راAشب مهتاب را هرگز نبیند جز که بیداری
طلسمات ست بس مشکل درین ره جمله تا منزل Aبرون از هفت و از شش دان برون از پنج و از چاری
بسی پرده است بر پرده ز نور و ظلمت او کرده Aاز آن سو نور در نور است و زین سو نار در ناری
تو چون زین چار بگذشتی ز نور و نار بگذشتی Aندارد حاصلی این ره به جز پندار گفتاری
دلا بر سر چه می لرزی همان ارزی که می ورزی Aایا با دیده بی سر شو که سر یابی ازو باری
هر آن کو سر بیندازد چو شمع از نور بگدازدAسر و دستار آن کس را سر خردان و افساری
بکشتن گاه عشاق آید آن طارم بدین طاق آAکه تا هر سوی منصوری ببینی بر سر داری
چو بی ملاح و بی کشتی در آن دریا فرو رفتی Aز هر موجی تو را هر دم گشاید بوالعجب کاری
چه کار است آن نداند کس ز خود بگذرد در آن رمکس Aچو بگذشتی رود زان پس نماند در تو افکاری
ببینی در کهی کویی ز شخص خلق انبوهی Aز هر یک ذره خورشیدی ز هر یک خار گلزاری
چو در خاری تو آن بینی ز گلزار جهان بینی Aحمش مینوش می پنهان مجو یکدم تو هشیاری
در آن دریای بی پایان شوی مطلق سراسر جان Aهمه آن شو چرا آیی بده دل را به دلداری
3116 ز باد و ساغر فانی حذر کن ورنه دربانی Aوگر چه صد چو خاقانی به تیغ قهر یزدانی
ز قهرستان ظلمانی ایا ای نور ربانی Aکه از حضرت تو برهانی مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو بدان توقیع جزم توAنشان ما را به بزم تو که آن جا دور گردانی
نه من ماهی و تو آبی نه من شیرم تو مهتابی Aنه من مسکین تو وهابی نه من آنم نه تو آنی
نه من ظلمت نه تو نوری نه من ماتم نه تو سوری Aنه من ویران تو معموری نه من جسمم نه تو جانی
قدح ها را پیاپی کن براق غصه را پی کن Aخرد را بر تو لاشی کن ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را که بر مالیم سبلت راAنواز آن چنگ عشرت را به نعمتهای الحانی
دران مجلس که خوبانند ز شادی پای کوبانندAز بی خویشی تو تا پیشی که چسپک یا گریبانی
ز بی خویشی از آن برتر همی باید یکی گوهرAیکی مهروی سیمین بر مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آنِ عقلش همی غلطد وزان لعلش Aکه بستانی یکی نقلش زهی بستان دبستانی
همی بیند یکایک را چنان همچون یقین شک راAزده از خشم آهک را به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن زهی دید و زهی دیدن Aبتان از خویش دیدن داد خویش آب می دانی
بکشت آن شاه شمس الدین تبریزم بگو آمین Aزهی هم شاه هم شاهین درین تصویر انسانی
3117 عفاک الله می گویم بهر وردی که افزایی Aدلم در خون کشی هر دم جزاک الله فرمایی
جزای قتل عاشق گر وصال دوست خواهد شدAبیا کاین سر نمی دارد از این سودا شکیبایی
خیالت ملکت دل شب کند چون روز نورانی Aسواد نقطه خالت دهد در دیده بینایی
رقیبت را دعای بد نمی گویم ولی خواهم Aکه ظلمت را بر خورشید نبود جای گنجایی
ز درگاه سلیمانم جفای دیو می راندAغلامت باد ای دل گر کلاه از دیو بربایی
وصالش را طلبکاری به دور ما دراز آمدAبه دست آورد دل خاکی وگرنه باد پیمایی
چو شمس از کوی او هر سوی گردان رو و ثابت شوAندارد دلبر این خصلت که گیرد یار هر جایی