3113 تویی پای علم جانا به لشکرگاه زیبایی Aکه سلطان سلاطینی و چوپان جمله یغمایی
حلاوت را تو بنیادی که خوان عشق بنهادی Aکه سازد این چنین حلوا جز آن استاد حلوایی
جهان را گر بسوزانی فلک را گر بریزانی Aجهان را صیت می داند که صد نوعش بیارایی
بیا پهلوی من بنشین که خنیدم از دم نبشین Aکه کان لذت و شادی گرفت انوار بخشایی
شگفتست این زمان گردون به الوانهای گوناگون Aزمین کف در حنا دارد به شادی که تو می آیی
به اقبال چنین دشمن بیامد جای خندیدن Aتو خندان روتری با من که باشم من تو مولایی
تویی گلشن منم بلبل تو حاصل بنده لا تحصل Aبیا کافتاد صد غلغل به پستی و بیالایی
تویی کامل منم ناقص تویی خالص منم مخلص Aتویی سور و منم راقص من اسفل تو معلایی
تو ما باشی مها با تو ندانم که منم یا توAشکر هم تو شکر خدا تو بخا که خوش همی خایی
وفادارست میعادت توقف نیست در کارت Aعطا و بخشش سادت نه امروز و نه فردایی
3114 ره از اغیار خالی کن چو عزم کوی ما داری Aنظر بر غیر ما مفکن چو قصد روی ما داری
به ذوق از لا به بالا رو که تا لالای ما کردی Aصدف کن گوهر خود را اگر لؤلؤی ما داری
کسی دیگر چو هویی را مسلم نیست الا هوAبگو یا هو و یا من هو اگر هوهوی ما داری
من آن شمعم که در مجلس مرا پروانه بسیارندAبسوزان خویش را چون او اگر خود بوی ما داری
ز معشوقان هز جایی تو را چون کار بگشایدAحرامت باد اگر رغبت به غیر سوی ما داری
چو طوطی در قفص خو کن اگر شکر همی خواهی Aنوا چون فاخته میزن اگر کوکوی ما داری
حجاب از پیش ره برگیر و دلبر در کنار آورAکه سیلت را یقین کردم که رو با روی ما داری
مسلم آن زمان باشد ترا لاف سرافرازی Aکه در میدان جانبازان سرت را گوی ما داری
درون باطن خود را به نور ما منور کن Aاگر چه ظاهر خود را به جست و جوی ما داری
ز تیر غمزه ات مستم که از جانم گذر کرد اوAکمان شمس دین بینی چو تو بازوی ما داری
3115 زهی بخت و زهی دولت که دریابد چنین ناری Aکند امروز مردانه عجایب طرفه بازاری
اگر کوری بود منکر نه بیجانی و نادانی Aچه نقص این باغ و گلشن را اگر نیود درو خاری
چه خونریزند آن مردان چه عیارند آن مستان Aنداند قصه ایشان به جز خونریز عیاری
کسی کش بار دلبر شد ز فخر و عار برتر شدAچو آن درویش دو سر شد نخواهد سر نه دستاری
چو با مستان به پیوست او بود پیوسته سرمست اوAشود گویی ندیدست او به جز معشوق او یاری
بپنداری رو این ره را که بینی روی آن مه راAشب مهتاب را هرگز نبیند جز که بیداری
طلسمات ست بس مشکل درین ره جمله تا منزل Aبرون از هفت و از شش دان برون از پنج و از چاری
بسی پرده است بر پرده ز نور و ظلمت او کرده Aاز آن سو نور در نور است و زین سو نار در ناری
تو چون زین چار بگذشتی ز نور و نار بگذشتی Aندارد حاصلی این ره به جز پندار گفتاری
دلا بر سر چه می لرزی همان ارزی که می ورزی Aایا با دیده بی سر شو که سر یابی ازو باری
هر آن کو سر بیندازد چو شمع از نور بگدازدAسر و دستار آن کس را سر خردان و افساری
بکشتن گاه عشاق آید آن طارم بدین طاق آAکه تا هر سوی منصوری ببینی بر سر داری
چو بی ملاح و بی کشتی در آن دریا فرو رفتی Aز هر موجی تو را هر دم گشاید بوالعجب کاری
چه کار است آن نداند کس ز خود بگذرد در آن رمکس Aچو بگذشتی رود زان پس نماند در تو افکاری
ببینی در کهی کویی ز شخص خلق انبوهی Aز هر یک ذره خورشیدی ز هر یک خار گلزاری
چو در خاری تو آن بینی ز گلزار جهان بینی Aحمش مینوش می پنهان مجو یکدم تو هشیاری
در آن دریای بی پایان شوی مطلق سراسر جان Aهمه آن شو چرا آیی بده دل را به دلداری